شرح حال
با هنرمند آشنا شوید
در ﺳﺎل ۱۳۳۵ در ﺷﻬﺮ ﺻﻨﻌﺘﯽ آﺑﺎدان از ﺷﻬﺮﻫﺎی ﺟﻨﻮﺑﯽ اﯾﺮان ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪم. ﺷﻬﺮی ﮐﻪ ﺳﺎﮐﻨﯿﻨﺶ را ﺑﻪ دﯾﺪن ﻫﺮ روزه ﺗﻨﺪ ﯾﺲ ﻫﺎی ﻋﻈﯿﻢ و زﯾﺒﺎﯾﯽ دﻋﻮت ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ در دل ﺧﻮد ﺟﺎی داده و ﻧﺎﻣﺶ را ﭘﺎﻻﯾﺸﮕﺎه ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد. ﮔﺎوﻣﯿﺶ ﻫﺎی ﺗﻨﻮﻣﻨﺪ و زﯾﺒﺎی ﺷﻬﺮم ﺑﺎ اﻧﺘﺸﺎر ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺷﺎن ﺑﺮ ﭘﻬﻨﻪ ی ﺑﻮم ﻫﺎﯾﻢ ﻣﺠﺎل ﺗﻌﻤﻖ در ﺗﺨﯿﻼﺗﻢ را ﺑﻪ ﻣﻦ دادﻧﺪ و ﮔﺬﺷﺘﻪ ام را ﺑﻪ اﮐﻨﻮﻧﻢ ﭘﯿﻮﻧﺪزدﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﻮار ﺑﺮﮔﺮده هاﺷﺎن در اﻓﻖ ﻫﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﻨﻢ . ﺣﺮﮐﺖ اﯾﻦ ﺣﺠﻢ ﻫﺎی ﺳﯿﺎه در ﻓﻀﺎی ﺑﺮﻫﻮت ﺟﻨﻮب ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮاﯾﻢ زﯾﺒﺎ ﺑﻮده و در ﻃﻮل ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﻋﺮاق وﻗﺘﯽ اﯾﻦ ﺷﻨﺎﮔﺮان "اروند" و "بهمنشیر" ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻪ ﺗﺮک آﺑﺎدان ﺷﺪﻧﺪ اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﺑﺮﮐﺖ از ﺷﻬﺮم رﺧﺖ ﺑﺮﺑﺴﺘﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﺷﺪ و آﺑﺎدان دﯾﮕﺮ آﺑﺎد ﻧﺸﺪ. وﺣﺎل ﮔﺎوﻣﯿﺶ ﻫﺎی ﻣﻐﺮور ﻣﻦ، ﮔﺎوﻣﯿﺶ ﻫﺎی ﻏﺮﯾﺐ و اﻧﺪوه زده ای ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ از ﴎزﻣﯿﻨﺸﺎن دور اﻓﺘﺎده اﻧﺪ
ترک دیار، انهم به اجبار همواره بر دلم سنگینی می کند و زیبایی های شهرم را در خاطراتم جستجو می کنم چون دیگر واقعیت بیرونی ندارند و هر چه هست خاطره است و خیال.
آدمهایی که گویی "وداع" سرنوشت محتومشان بوده است و روزی دیارشان را به اختیار و در پی یافتن کار ترک کرده و به آبادان آمده بودند و روزی دیگر به اجبار آبادان آباد شده شان را با سنگر هایش به جوانانشان سپردند و رفتند، هنوز از پس سالیان با ذهن من همنشینند.
آنها غربتی موقت را اندیشیده بودند غافل از اینکه غربتی جاودان دامنگیرشان است و حال دیگر در شهر خودشان نیز غریبند.
این همسفران باد سوار بر حباب زمان خاطره خش خش نخلستان را در نسیم گیج عصر گاهی با خود می برند تا وهم خاکشان را که در پس غریو غربت سم ضربه هایشان وا نهاده اند به تخیل سرگردان من بسپارند، تخیلی که وام دار وهم قصه های پریان دریایی است که راویانش ناخدا های لنج سواری بودند که از سفر های شبانه اشان بر شط سوغات می آوردند، وهمی جاری در شریان های ذهنی شهر، شهری که فضایش آغشته ی بوی گس و دود سربی رنگ بویلر های کمپانی اش بود و خواب های شبانه ام بر پشت بام و حیاط خانه را در حضور ماه سرشار از تخیل می کرد و در خمیازه های خود انتظار صبح سربی اش را می کشید که صدای آژیر فیدوس همهمه حرکت چهره های آفتاب سوخته ی پناه گرفته در کلاه های ایمنی به سمت گیت های پالایشگاه را در شهر جاری کند تا تلالو نور خورشید بر این گنبد های کوچک نقره ای رودخانه ای را ماند که به دریا می ریزد و من امروز در واکاوی خاطراتم بارقه هایی از آن هستی به تاریکی خزیده را بر سفیدی بوم هایم می جویم و در پس سکونتی سی ساله در کلان شهر تهران هنوز وقتی آحاد این شهر بزرگ سوار بر اتومبیل ها در شلوغی حل می شوند به خلوت زادبوم بازگشته و آن حجم غایب سالیان را در صندوقخانه خیالم جستجو می کنم تا آن را تجسم بخشیده و مردمان امروز را به دیدنش دعوت کنم.